روزی روزگاری تاجری بود.به نظر می رسد او یک ذکاوت تجاری طبیعی دارد.او همیشه بازار را از قبل پیش بینی می کند و پول را با دقت مدیریت می کند.بنابراین، در دو سه سال اول، همه چیز خوب پیش می رود، اما بعداً او همیشه به دردسر می افتد.
او همیشه افراد اجیر خود را تنبل و تنبل میپنداشت، از این رو با آنان سختتر میشد و غالباً با گرفتن حقوق آنان را تنبیه میکرد، به طوری که پیش از رفتن، مدت زیادی نزد او نمیماندند.او همیشه مشکوک بود که رقبای او پشت سرش چیزهای بدی درباره او میگویند یا از ابزارهای ناعادلانه برای رقابت استفاده میکنند.در غیر این صورت، چرا مشتریان او آرام آرام به سمت رقبای او مهاجرت کردند؟او همیشه از خانواده اش شاکی بود.او احساس می کرد که نه تنها در کارش به او کمک نمی کنند، بلکه مدام برایش دردسر ایجاد می کنند.
چند سال بعد همسر تاجر او را ترک کرد.شرکت او نتوانست خود را حفظ کند و ورشکست شد.برای پرداخت بدهی هایش مجبور شد یک آپارتمان در شهر بخرد و به تنهایی در شهر کوچک زندگی کند.
آن شب هوا طوفانی بود و برق مغازه بازرگان دوباره قطع شده بود.این امر تاجر را بسیار ناراحت کرد و از بی عدالتی سرنوشت خود با خود شکایت کرد.درست در همان لحظه، در زده شد.بازرگان در حالی که با بی حوصلگی برخاست تا در را باز کند، با تعجب گفت: در چنین روزی بد نیست کسی در بزند!علاوه بر این، او کسی را در شهر نمی شناسد.
وقتی بازرگان در را باز کرد، دختر کوچکی را دید که دم در ایستاده بود.او سرش را بلند کرد و پرسید: "آقا، آیا در خانه تان شمع دارید؟"تاجر بیشتر اذیت شد و فکر کرد: "وقتی به اینجا نقل مکان کردی چقدر آزاردهنده است که چیزهایی را قرض کنی!"
بنابراین او یک "نه" بی تعارف گفت و شروع به بستن در کرد.در این هنگام دخترک با لبخندی ساده لوحانه سرش را بلند کرد و با صدایی شیرین گفت: «مادربزرگ درست گفت!او گفت از زمانی که تازه به خانه آمدهاید حتماً شمعی در خانه نداشتهاید و از من خواست که برایتان شمع بیاورم.»
تاجر لحظه ای از شرم غرق شد.با نگاهی به دختر بی گناه و مشتاق روبرویش، ناگهان متوجه شد که چرا خانواده اش را در تمام این سال ها از دست داده و در تجارت شکست خورده است.هسته همه مشکلات در قلب بسته، حسود و بی تفاوت او نهفته است.
راشمعفرستاده شده توسط دختر کوچک نه تنها اتاق تاریک را روشن کرد، بلکه قلب بی تفاوت اصلی تاجر را نیز روشن کرد.
زمان ارسال: مارس-06-2023